دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۰۳

باران و قطره

همون طور که اسپرسو به شما انرژی میده مطالب وبلاگ اسپرسو هم شما را شگفت زده میکنه

ستاره و قطره

۳۸۱ بازديد




                                                                    °•قطره دریا•°



چند روزیست که از آن بالا، تحولات عجیب دنیای پایینی را تماشا میکردیم.


امروز هم از همان روز ها بود؛ چند قطره کوچک مثل من که در ابر جا گرفته بودند ؛ همیشه درباره اتفاقی که قرار بود رخ بدهد حرف میزدند؛
طوریکه ترس ورشان میداشت...

و هر شب ستاره های رنگارنگ،ستاره های دنباله دار، که بزرگ و کوچک بودند را از آن بالا تماشا میکردیم.
هر قطره ای ، ستاره خودش را داشت...
هر قطره ای یک ستاره را می پرستید؛ اما گاهی این ستاره ها گم میشدند و بعضی ها مجبور بودند ستاره دیگری را برای خود کنند.

من ستاره ای نداشتم
و فقط، یک توپ آتشینی را از بالای سر ابر میدیدم؛ کار من این بود که این عجوبه را هر شب تماشا کنم
اما او هیچوقت مرا نمیدید
حالات عجیبی را در وجودش میدیدم ؛ پرتوی درونش در وجودم غلت میزد...

روز ها به همین روال می گذشت؛ تا اینکه شب هنگام، ابر به لرزش درآمد؛ میدانستیم که حالا ، نوبت ما بودو 
بانگ وداع نزدیک. صدایی لرزان گفت:(به آغوش ستاره ها میرویم؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
آن لحظه کسی چیزی نگفت.
در چشمانشان موج میزد ؛ ترس . ترس من با آن ها فرق داشت...

ابر کار خودش را کرد و ما دست هایمان از هم جدا شد؛ آن موقع که ما می افتادیم؛ ماه را دیدم که قایم میشد
شاید او هم مثل ابر دلش میگرفت؛ ولی او که نمیتوانست ببارد؟!

طولی نکشید و من، روی خانه ای افتادم و آن لحظه ابری که درونش بودم ؛ برای من ، دورترین 
نقطه ی زندگیم شد...
دنیا عجیب گرد است ... ستاره هایی که هرشب تماشا میکردیم ؛ حالا 
نیستند...
قطره هایی که آن بالا هستند حالا به ما می گویند:(این پایینی ها...)

نزدیک صبح بود که بیدار شدم هوای گرگ و میشی بود و در آن لحظه ؛ چراغ های روشن شهر را دیدم و با تعجب گفتم:
(ما به این ها ستاره میگفتیم؟ چقدر بیهوده بود آن همه پرستیدن...)

مدتی که گذشت ؛ چشمم ، به دریای عظیمی افتاد. با خوشحالی برگشتم سمت دیگر قطره ها و گفتم :
(بیایید ... دریا اینجاست...)
اما آن خوشحالی را در کسی ندیدم
قطره ای گفت:(اینجا ستاره ای نیست...ما میخواهیم برگردیم)
گفتم:(اما چطوری؟)
گفت:(منتظر خواهیم ماند؛ امروز خورشیدی از پس کوه ها ، ما را به سوی ابر ها میکشد)
گفتم:( اما من منتظر خورشید نیستم)

زیر چیت خانه تا شب پنهان ماندم.در تمام آن مدت ها تنها به یک چیز فکر میکردم و کسی نفهمید
بار ها با خودم حرف می زدم که ای کاش من ، او را دوباره ببنیم که او ،تنها ستاره واقعیست که من میشناسم...

چراغ های رنگارنگ زمین نیز ستاره اند؛ اما ستاره ای حقیقی است که اوج گرفته باشد. ستاره های اینجا ستاره هایی اند که حتی اگر بخواهند هم نمی توانند اوج بگیرند در حالیکه ، ستاره های واقعی از حصار زمین بیرون اند...

قطره حصار من چیت های خانه را رها کرد...
آن موقع که سوی دریا می رفت ، چشمانم را به آرامی بستم و رویایم را آنگونه که میخواستم دیدمش
و آرزو کردم که حقیقی شود ...
وقتی چشمانم را باز کردم ؛ خودم را در دل دریا دیدم و قطره حصار من
روی دریا آزاد گردید و به شکل موج های کوچک، هر طرف، روانه شد...

آنوقت که دریا در دل سکوت بود ؛سرم را بالا گرفتم و دست هایم را به پایین کشیدم تا خودم را به بالا برسانم.
صدایی در دلم تکرار شد
:(به آغوش ستاره ها میرویم ؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
 لبخندی زدم و در دلم گفتم :
        (آنجا ستاره ای خواهد بود ... ستاره ای درست در جایی خواهد بود که اولین بار دیدمش...)

سکوت دریا شکست ؛موج های کوچک رفته با موج های بزرگی برگشت...
وقتی سراز آب بیرون آوردم ؛ گیسوانم سر موج ها را گرفت و به بالا کشید ؛
با پیکر بزرگم سمت ساحل که میرفتم؛
دریا من را در حصار خود گرفت و لباسی بلند زیبا برای من شد . انعکاس ستاره ها را وقتی در تنم دیدم؛
با شگفتی سرم را بالا گرفتم و 
 دیدمش ؛ ستاره حقیقی ، توپ آتشین من...هنوز هم مثل قبل ها میدرخشید...

هزاران ستاره به من چشمک میزدند ؛ اما من فقط او را میدیدم ؛ انگار در کل دنیا تنها و تنها یک ستاره بود ؛حتی ماه هم به چشمم نمی آمد.حالا تمام آن هایی که صبر نکردندو رفتند ؛ دارند همان چراغ هارا می پرستند و منی که ماندم حقیقت را دیدم...

نگاهش کردم و صدایش زدم؛ با خوشحالی نگاهم کرد و چشمک زد . آن موقع که طلوع آرزوهایم بود ؛دستم را سمت آسمان شب کشیدم و با مهربانی، لمسش کردم...
............
.....
..
برگرفته از
ذهن