دوشنبه ۲۸ آبان ۰۳

کلنسی مارتین

همون طور که اسپرسو به شما انرژی میده مطالب وبلاگ اسپرسو هم شما را شگفت زده میکنه

ستاره و قطره

۵۹۱ بازديد




                                                                    °•قطره دریا•°



چند روزیست که از آن بالا، تحولات عجیب دنیای پایینی را تماشا میکردیم.


امروز هم از همان روز ها بود؛ چند قطره کوچک مثل من که در ابر جا گرفته بودند ؛ همیشه درباره اتفاقی که قرار بود رخ بدهد حرف میزدند؛
طوریکه ترس ورشان میداشت...

و هر شب ستاره های رنگارنگ،ستاره های دنباله دار، که بزرگ و کوچک بودند را از آن بالا تماشا میکردیم.
هر قطره ای ، ستاره خودش را داشت...
هر قطره ای یک ستاره را می پرستید؛ اما گاهی این ستاره ها گم میشدند و بعضی ها مجبور بودند ستاره دیگری را برای خود کنند.

من ستاره ای نداشتم
و فقط، یک توپ آتشینی را از بالای سر ابر میدیدم؛ کار من این بود که این عجوبه را هر شب تماشا کنم
اما او هیچوقت مرا نمیدید
حالات عجیبی را در وجودش میدیدم ؛ پرتوی درونش در وجودم غلت میزد...

روز ها به همین روال می گذشت؛ تا اینکه شب هنگام، ابر به لرزش درآمد؛ میدانستیم که حالا ، نوبت ما بودو 
بانگ وداع نزدیک. صدایی لرزان گفت:(به آغوش ستاره ها میرویم؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
آن لحظه کسی چیزی نگفت.
در چشمانشان موج میزد ؛ ترس . ترس من با آن ها فرق داشت...

ابر کار خودش را کرد و ما دست هایمان از هم جدا شد؛ آن موقع که ما می افتادیم؛ ماه را دیدم که قایم میشد
شاید او هم مثل ابر دلش میگرفت؛ ولی او که نمیتوانست ببارد؟!

طولی نکشید و من، روی خانه ای افتادم و آن لحظه ابری که درونش بودم ؛ برای من ، دورترین 
نقطه ی زندگیم شد...
دنیا عجیب گرد است ... ستاره هایی که هرشب تماشا میکردیم ؛ حالا 
نیستند...
قطره هایی که آن بالا هستند حالا به ما می گویند:(این پایینی ها...)

نزدیک صبح بود که بیدار شدم هوای گرگ و میشی بود و در آن لحظه ؛ چراغ های روشن شهر را دیدم و با تعجب گفتم:
(ما به این ها ستاره میگفتیم؟ چقدر بیهوده بود آن همه پرستیدن...)

مدتی که گذشت ؛ چشمم ، به دریای عظیمی افتاد. با خوشحالی برگشتم سمت دیگر قطره ها و گفتم :
(بیایید ... دریا اینجاست...)
اما آن خوشحالی را در کسی ندیدم
قطره ای گفت:(اینجا ستاره ای نیست...ما میخواهیم برگردیم)
گفتم:(اما چطوری؟)
گفت:(منتظر خواهیم ماند؛ امروز خورشیدی از پس کوه ها ، ما را به سوی ابر ها میکشد)
گفتم:( اما من منتظر خورشید نیستم)

زیر چیت خانه تا شب پنهان ماندم.در تمام آن مدت ها تنها به یک چیز فکر میکردم و کسی نفهمید
بار ها با خودم حرف می زدم که ای کاش من ، او را دوباره ببنیم که او ،تنها ستاره واقعیست که من میشناسم...

چراغ های رنگارنگ زمین نیز ستاره اند؛ اما ستاره ای حقیقی است که اوج گرفته باشد. ستاره های اینجا ستاره هایی اند که حتی اگر بخواهند هم نمی توانند اوج بگیرند در حالیکه ، ستاره های واقعی از حصار زمین بیرون اند...

قطره حصار من چیت های خانه را رها کرد...
آن موقع که سوی دریا می رفت ، چشمانم را به آرامی بستم و رویایم را آنگونه که میخواستم دیدمش
و آرزو کردم که حقیقی شود ...
وقتی چشمانم را باز کردم ؛ خودم را در دل دریا دیدم و قطره حصار من
روی دریا آزاد گردید و به شکل موج های کوچک، هر طرف، روانه شد...

آنوقت که دریا در دل سکوت بود ؛سرم را بالا گرفتم و دست هایم را به پایین کشیدم تا خودم را به بالا برسانم.
صدایی در دلم تکرار شد
:(به آغوش ستاره ها میرویم ؟ یعنی آنجا ستاره ای خواهد بود؟)
 لبخندی زدم و در دلم گفتم :
        (آنجا ستاره ای خواهد بود ... ستاره ای درست در جایی خواهد بود که اولین بار دیدمش...)

سکوت دریا شکست ؛موج های کوچک رفته با موج های بزرگی برگشت...
وقتی سراز آب بیرون آوردم ؛ گیسوانم سر موج ها را گرفت و به بالا کشید ؛
با پیکر بزرگم سمت ساحل که میرفتم؛
دریا من را در حصار خود گرفت و لباسی بلند زیبا برای من شد . انعکاس ستاره ها را وقتی در تنم دیدم؛
با شگفتی سرم را بالا گرفتم و 
 دیدمش ؛ ستاره حقیقی ، توپ آتشین من...هنوز هم مثل قبل ها میدرخشید...

هزاران ستاره به من چشمک میزدند ؛ اما من فقط او را میدیدم ؛ انگار در کل دنیا تنها و تنها یک ستاره بود ؛حتی ماه هم به چشمم نمی آمد.حالا تمام آن هایی که صبر نکردندو رفتند ؛ دارند همان چراغ هارا می پرستند و منی که ماندم حقیقت را دیدم...

نگاهش کردم و صدایش زدم؛ با خوشحالی نگاهم کرد و چشمک زد . آن موقع که طلوع آرزوهایم بود ؛دستم را سمت آسمان شب کشیدم و با مهربانی، لمسش کردم...
............
.....
..
برگرفته از
ذهن

سندرم حقه باز: شما هم نگرانید یک روز دستتان رو شود؟

۶۲۴ بازديد
 

بخشی از ترجمه‌ی مقاله‌ی کلنسی مارتین در اکونومیست ۱۸۴۳ که با عنوان «سندرم حقه‌باز: شما هم نگرانید یک‌روز دستتان رو شود؟» را می‌خوانید:

من و داداشم پشت در سالن صرافی طلا و نقرۀ «فورت ورث» ایستاده بودیم، بزرگ‌ترین و شلوغ‌ترین و موفق‌ترین جواهرفروشی تگزاس.

«من از پسش برنمی‌آم، دارِن. نمی‌تونم باهاشون روبه‌رو بشم».

دارِن گفت: «فقط قراره باهاشون حرف بزنی. سخت نیست دادا».

اواخر نوامبر ۱۹۸۲ بود و موسیقی کریسمس به گوش می‌رسید. پانزده سال داشتم، تازه دبیرستان را رها کرده بودم و رفته‌رفته یاد می‌گرفتم جواهرفروش شوم.

جواب دادم: «دارم بهت می‌گم، خیلی عصبی‌ام». از اوان خردسالی از خجالت شدید رنج می‌بُردم.

دارِن گفت:

«خب، پس باید تظاهر کنی».

فروشگاه فروش تلفنی را به من سپرده بود چون ساده‌تر می‌شد وانمود کنم بزرگ‌تر و باتجربه‌ترم. ولی حوالی عید شکرگزاری بود و باید نفرات بیشتری به مشتری‌ها رسیدگی می‌کردند. دارِن بازویم را گرفت و آرام پشت ردیف طولانی‌ای از بیست‌وچند فروشنده رفتیم که دم پیش‌خوان‌های برنجی و شیشه‌ای مشغول کار بودند. شمارۀ اول را صدا زدیم و اولین مشتری واقعیِ من راهش را از میان جمعیت باز کرد تا جلو بیاید.

هنوز آن خانم یادم هست. دست‌بندهای مهره‌ای، چند دکمه سردستِ الماس خیلی کوچولو از کاتالوگ تبلیغاتی، و یک دستبند طلا خرید. وقتی اقلام را نشانش می‌دادم می‌لرزیدم، وقتی پولش را گرفتم می‌لرزیدم، و وقتی مشتری بعدی را صدا کردم هنوز می‌لرزیدم. آن روز که تمام شد، می‌توانستم توی چشم‌های خریدار نگاه کنم و بگویم: «من کلنسی هستم. چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟».

اولین فصل کریسمس باور نداشتم که یک جواهرفروش واقعی‌ام. داشتم نمایش اجرا می‌کردم. ولی هر روز با تکرار حرف‌های فروشندگان، آماده می‌شدم: «دیگر چه چیزهایی را نشانتان بدهم؟» یا «در فهرست هدایای کریسمستان کس دیگری هم هست؟». دربارۀ فروش‌های دیروزم، یا هدف هفته‌ام، یا برنامه‌ام برای فروش یک رولکس، با بقیۀ کارمندها حرف می‌زدم. همۀ این‌ها کمکم می‌کرد خودم را متقاعد کنم که می‌توانم جلوی مشتری بایستم و وانمود کنم که کارم را بلدم.

لابد به نظرشان یک نوجوان می‌آمدم و بس، با صورت جوش‌زده و کت‌وشلواری که به تنم زار می‌زد و یک کراوات ارزان‌قیمت تاباسکو. تنم در رعشه بود و وانمود می‌کردم که می‌دانم از چه حرف می‌زنم، و رفتارم جوری بود که گویی هر روز هزاران دلار جواهر می‌فروشم.

ولی پس از یکی دو هفته، دقیقاً کارم همین شده بود. اولین ساعت رولکسی را که فروختم یادم هست: مدل پرزیدنت مردانه. مشتری پرسید آیا اجازه دارم آن ساعت را بفروشم. به دروغ گفتم سومین رولکس من در آن روز است. وقتی داشت کارت اعتباری‌اش را به من می‌داد، گفت دلال ماشین است و اگر می‌خواهم پول درست‌حسابی دربیاورم، می‌توانم بروم و برای او کار کنم.

هر دفعه که فروش دیگری را به سرانجام می‌رساندم و اسمم را حوالی صدر جدول فروش روزانه می‌دیدم، بیشتر باورم شد که واقعاً فروشنده‌ای هستم که وانمود می‌کردم باشم. ولی علی‌رغم شواهد قاطع که می‌گفتند من از پس این کار برمی‌آیم، کماکان احساس می‌کردم متقلبی هستم که دائم در آستانۀ آنم که مُچم را بگیرند.

 


نه احساس شیادبودن امر جدیدی است، نه اینکه مشغلۀ ذهنی ما شده است.

ویلیام شکسپیر یک‌بار نوشت: «تمام دنیا صحنۀ نمایش است… و هرکس در عمر خود نقش‌های بسیاری بازی می‌کند». احسنت

اصل «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» از قدیم‌الایام نالایقان را به‌سمت عظمت هُل داده است. جذابیت موفقیت حقه‌بازها تمامی ندارد. در سال ۲۰۰۵، کتاب در باب مزخرف‌گویی۱ هری فرانکفورت، فیلسوف دانشگاه پرینستون، چند هفته در صدر پرفروش‌های نیویورک تایمز بود.احسنت

ولی اخیراً ذهنمان درگیر یک جنبۀ خاص از شیّادی (سندرم حقه‌باز)۲ شده است، یعنی اینکه حس می‌کنیم دائماً در حال ژست‌گرفتن هستیم و لایق دستاوردهایمان نیستیم، حالا هرقدر هم شواهد خلاف این امر وجود داشته باشند.

                                                                                                 ...
                               

در گذشته، مردم استخدام می‌شدند تا چیزی بسازند، و تشخیص یک صندلی‌ساز یا بنّای کارکشته از نوآموز نسبتاً ساده است. اکنون تعداد بسیار بیشتری از ما در اقتصاد خدماتی مشغولیم: زندگی‌مان صرف تأثیرگذاری بر دیگران می‌شود، نه ساختن چیزهای ملموس. فراهم کردن یک «تجربۀ عالی برای مشتری» هیچ معیار عینی‌ای ندارد. مدیریت عالی، امر مبهمی است. در هر سطحِ هر حوزه‌ای، تعداد نقش‌هایی که دستاوردشان نه کاملاً سنجش‌پذیر است و نه عینی رشد کرده است.

زندگی حرفه‌ای امروزی ما را به زحمت انداخته که خودمان را بازتعریف کنیم. دیگر «شغل تمام‌عمر» نداریم، بلکه تا ابد دنبال ترفیع و تنوعیم، و در نتیجه چیزهایی را قول می‌دهیم که هنوز بلد نیستیم. «فرهنگ ارائه‌های مختصر و مفید» محیطی آفریده که تک‌تک ما تقریباً مجبوریم وانمودکننده باشیم تا موفق شویم.

فروپاشی ساختارهای طبقاتی هم این پدیده را وخیم‌تر کرده‌اند. زوال سیستم فئودالی اتفاق خوبی است، ولی وقتی با نقش مشخصی به دنیا نمی‌آییم یا شغلی داریم که برای والدینمان ناآشنا یا حتی محال بوده، تعجبی ندارد که نگرانیم آیا شایسته‌اش هستیم یا نه.

برای بسیاری از ما، تغییر فناورانه هم حس حقه‌بازبودن‌مان را، خصوصاً در زندگی‌های خصوصی‌مان، افزایش داده است. ما می‌توانیم تجربه‌هایمان را دائماً با تجربیات سایر کاربران وب مقایسه کنیم. همچنین می‌توانیم پشت خویشتن‌های آنلاینمان قایم شویم، و یک نقاب بیرونی بسازیم که می‌دانیم نادرست است. هیچ پزشکی سندرم حقه‌باز را یک عارضۀ پزشکی واقعی نمی‌داند، اما گویا روزبه‌روز تعداد بیشتری از ما تجربه‌اش می‌کنیم، خواه در زندگی خصوصی‌مان یا در زندگی حرفه‌ای‌مان.

 


وقتی حقه‌باز باشی، آن‌به‌آن منتظری افشا شوی. این هم ترسناک است. بعداً فهمیدم حسش مثل این است که درگیر یک رابطۀ مخفی باشی، یا هر راز شرم‌آور دیگری داشته باشی: انگار که همگان باید بدانند چه چیزی را پنهان کرده‌ای.

حقه‌بازبودن یک فروشنده پارادکسی هم دارد:

  • برای اینکه بتوانم جواهر بفروشم، باید خودم را (تقریباً) متقاعد می‌کردم که از پسش برمی‌آیم. این هم به من امکان می‌داد کسی دیگر را (تقریباً) متقاعد کنم که از پسش برمی‌آیم. وقتی آن‌ها مرا باور می‌کردند، من هم (تقریباً) خودم را باور می‌کردم. اعتمادبه‌نفس من به اعتماد آن‌ها بستگی داشت، که آن هم به جعل ابتدایی اعتمادبه‌نفس من بستگی داشت. تمام آن بُرج هیجان۳ از جنس خودفریبی بود، لرزان و شکننده، چنان‌که کافی بود یک قطعه‌اش لق شود تا همه‌اش فرو بپاشد.
  • درنهایت با مشتریانی که بیشتر از من از جواهرات سردرنمی‌آوردند، راحت شدم. ولی مرد گستاخی را تصور کنید که برخورد بی‌ملاحظه‌ای با من دارد، یا یک ولخرج که می‌خواهد یک حلقۀ بیست‌هزار دلاری را در اتاق الماس‌ها ببیند. چنین مواقعی چنان عصبی می‌شدم که یادم نمی‌آمد چه بگویم. گاهی یک فروشندۀ باتجربه‌تر متوجه اوضاع می‌شد و مداخله می‌کرد تا نجاتم دهد. چند باری هم مشتریان تقاضا کردند با یک فروشندۀ دیگر، یک فروشندۀ «واقعی»، حرف بزنند؛ گویی ناگهان حقه‌بازبودنم آشکار می‌شد.

سال‌ها بعد که مغازۀ جواهرفروشی خودم را باز کردم، به کارمند جدید می‌گفتم: «مشتری می‌خواهد که باورتان کند. فقط باید آن اعتمادبه‌نفس را داشته باشید. آنچه به‌واقع تحویل خریدار می‌دهید، همین اعتمادبه‌نفس است». طی این سال‌ها یاد گرفته‌ام که فروشندۀ خوب بودن اساساً یعنی باور داشته باشی فروشندۀ خوبی هستی. آرام آرام، با این حقیقت انس گرفتم که هرچه به نظر مشتری فروشندۀ بهتری بیایم، یعنی فروشنده‌تر شده‌ام.

ولی هنوز تردید داشتم در قد و قوارۀ فروشندگی باشم. در روزهای ناخوشایند، سخت می‌شد به این اضطراب غلبه کرد، به اینکه همۀ این‌ها تظاهر است، و هرلحظه ممکن است سر و کلۀ کسی پیدا شود که بفهمد من همان شیّادی‌ام که خودم می‌دانم.

 


 

پژوهش‌های اخیر نشان داده‌اند که چندین نوع حقه‌بازی وجود دارد، که برخی تک‌تک آن‌ها را در برهه‌های مختلف تجربه میکنند.

  • «حقه‌باز مضطرب» دیدگاهی منفی به خودش دارد که، بنا به شواهد، موجه نیست. این مرسوم‌ترین شکل سندرم است که بیش از همه مطالعه شده است: حقه‌باز مضطرب بیشتر دچار تردید، استرس و گاهی افسردگی می‌شود. زمانی که یک جوان جواهرفروش بودم، و حتی وقتی مالک یک جواهرفروشی زنجیره‌ای شدم، حقه‌باز مضطربی بودم که اعتقاد داشت صرفاً مشتریانم را گول می‌زنم که باورشان شود از پس این کار برمی‌آیم، بی‌آنکه توجه کنم در کار فروش چقدر خُبره‌ام.
  • بعد می‌رسیم به «حقه‌باز کلاه‌بردار» که خودش را به‌شکل سنجیده‌تری ارائه می‌کند تا به اهدافی برسد که بدون این کار، محال بودند. پژوهش‌ها نشان می‌دهند که این دسته، در مقایسه با دستۀ مضطرب، احتمالاً احساس بهتری دربارۀ خودشان دارند. همه بر اساس «تظاهر کن تا این‌کاره شوی» پیش نرفته‌اند، اما بسیاری از ما زندگی حرفه‌ای‌مان را این‌گونه آغاز کرده‌ایم. به قول نیچه، «حرفۀ هر آدمی در آغاز، یک‌جور دورویی است، یک‌جور رونوشت‌برداری از محیط بیرون».
  • «حقه‌باز تنبل» هم داریم که گویا مشتری شال از این جنس بود: او به خودش می‌گوید در حد و اندازۀ فلان کار نیست چون واقعاً میلی به انجامش ندارد.
  • پس از آن، «حقه‌باز متواضع» داریم که واقعاً شک دارد به آن اندازه‌ای که دیگران ادعا می‌کنند مهم باشد، ولی یک دلیل تردیدش این است که نمی‌خواهد دیگران تصور کنند خود را برتر از بقیه می‌بیند. این نوع حقه‌باز شاید قوّت زیادی برای فرد رقم بزند: در مصاحبۀ شغلی یک‌بار اقرار کن که جواب فلان چیز را نمی‌دانی تا طرف مقابل تصور کند پاسخ‌های ملایم تو به مابقی پرسش‌ها بنیان مستحکمی دارند، که این تصور او به دردت می‌خورد.
  • در نهایت می‌رسیم به «حقه‌باز خردمند» که قبول دارد همۀ افراد، شاید حتی همۀ ما، قدری مجبور به تظاهر هستیم. وقتی جمعی از اساتید گرد هم جمع می‌شویم، معمولاً حقه‌بازهای خردمندیم که اقرار می‌کنیم باید حداقل یک‌ذره بلوف بزنیم تا اقتدارمان حفظ شود.
سقراط: فقط میدانم که هیچ نمیدانم. احسنت

سندرم حقه‌باز رنج می‌آورد. ترس از افشاشدنْ عنصر اصلی این رنج است. اما حقه‌باز زیرک از این قضیه خبر دارد، لذا شاید خودش در افشای خویش پیش‌قدم شود تا هم از بروز آن مسئله اجتناب کند و هم بگوید: «ولی ببینید! من صادق‌تر از اکثر افرادم چون حداقل می‌توانم به حقه‌بازبودن خودم اقرار کنم». شاید هدف همۀ ماهایی که از این سندرم رنج می‌بریم بیشتر این باشد که به مرحلۀ حقه‌باز خردمند برسیم تا اینکه به‌کل از شرّ آن بگریزیم.

شاید بگویی که همیشه احساس می‌کنم فریب‌کارم، و عمدۀ دوران بزرگ‌سالی‌ام چنین بوده‌ام. چنین وضعی ناخوشایند است. ما معمولاً فکر می‌کنیم که هرچه خودمان را صادقانه‌تر بشناسیم، بهتر می‌توانیم خویشتن حقیقی‌مان را نشان دیگران بدهیم، و لذا آدم‌های بهتری می‌شویم.

نگاه برعکس این موارد به خود حالت وخیمی است که بدنام‌ترین نمونه‌اش درحال‌حاضر دونالد ترامپ است: موفقیت یعنی همۀ افراد دیگر را متقاعد کنی که موفق هستی. وقتی رفته‌رفته کل زندگی را فریب‌کاری بدانی، جنگ شیادان علیه کلاه‌برداران، آنگاه اینکه یک دستۀ کوچک اما مهم از مردم اصلاً و ابداً ذره‌ای احساس نمی‌کنند حقه‌باز باشند، بیش از آنکه خاطرت را آسوده کند، تو را می‌ترساند. اگر سندرم حقه‌باز بخشی از وضع طبیعی بشر باشد، دربارۀ آن‌هایی که هرگز چنین حسی نداشته‌اند چه می‌شود گفت؟

 


 

کلنسی مارتین (Clancy Martin) استاد فلسفۀ دانشگاه میزوری در شهر کانزاس و دانشگاه آشوکا در دهلی نوست. او نویسندۀ کتاب عشق در آمریکای مرکزی (Love in Central America) است.